گرتا کریستینا، یک خداناباور دیگر، یک مسئله اساسی را اشتباه درک کرده است:
گاوین دانبار به عنوان یک کشیش انگلیکن، استدلال جالب و حتی قانعکنندهای ارائه کرد که غم و اندوه برای عشق و انسانیت ضروری است… و سپس استدلال کرد که مادامی که به خدا ایمان نداشته باشید، دلیلی برای اهمیت دادن به زندگی یا مرگ افرادی که دوستشان دارید، یا حتی اینکه در وهله اول بتوانید دوستشان داشته باشید، ندارید.
نه، بحث این نیست که «مادامی که به خدا ایمان نداشته باشید، دلیلی ندارید.» بحث این است که «تا خدا نباشد، دلیلی وجود ندارد.»
به ندرت با منتقد خداناباوری روبرو شدهام که آنقدر حاضر و آماده باشد که انسانیت اولیه من را انکار کند، که آنقدر آماده باشد که به من و جهان بگوید که چون من یک خداناباور هستم، نه تنها اخلاق و فضیلت را ، بلکه عشق و دوستی و اندوه را یک توهم میبینم.
نکته همین است. اینها جنبههای اساسی انسانیت هستند و همه ما آنها را تجربه میکنیم، چه به خدا اعتقاد داشته باشیم چه نداشته باشیم. ما آنها را تجربه میکنیم زیرا آنها واقعی هستند؛ برای همه واقعی هستند چرا که خداوند واقعی است. مشکل خداناباوران این نیست که چنین چیزهایی را توهم میپندارند، بلکه اینجاست که آنها این موارد را توهم نمیبینند. آنها طوری رفتار میکنند که گویی تمامی اینها واقعی است و این پندار با جهان بینی آنها سازگار نیست.
فیلسوف خداناباور مایکل راس گفته است:
اخلاق فقط یک موضوع احساسی است، مانند دوست داشتن بستنی و رابطه جنسی، و نفرت از دندان درد و تصحیح برگههای امتحانی دانشآموزان. اما این نوعی احساس خندهدار است و باید هم اینطور باشد. این احساس باید وانمود کند که به هیچ وجه اینطور نیست! اگر فکر میکردیم اخلاق چیزی جز دوست داشتن یا نداشتن اسفناج نیست، خیلی زود بنیانش از هم فرو میپاشد…. بنابراین با اخلاق باید بصورت چیزی فراتر از احساس مواجه شد. باید عینی به نظر برسد، حتی اگر در واقعیت انتزاعی باشد.
همانطور که راس توضیح میدهد، خداناباور باید طوری زندگی کند که گویی جهان بینی او درست نیست، گویی اخلاق و معنا چیزی نیست جز “توهمی که توسط ژن های شما بوجود آمده تا شما را به یک همکار اجتماعی تبدیل کند”، گویی اشتباه است که «خدا مرده است. اخلاق پایه و اساس ندارد.»
کریستینا میگوید که ما برای خودمان معنا خلق میکنیم و «تجارب اجتماعی، مانند اخلاق، فضیلت، عشق، غم و اندوه، احساسات و ساختارهای ذهنی در ما تکامل یافتهاند تا به بقا و شکوفایی ما بهعنوان گونهای اجتماعی کمک کنند». او میگوید:
نکته مهم: گفتن این که زندگی و اخلاق و عقل و فضیلت و احساساتی مانند غم و اندوه فرآیندهای فیزیکی هستند به معنای این نیست که آنها توهم اند.
ما نمیگوییم که در جهان بینی خداناباور، این چیزها توهم هستند به این معنا که مردم واقعا آنها را احساس نمیکنند. سوال این نیست که آیا خداناباوران چیزی را که به عنوان غم و اندوه تعبیر میکنند تجربه میکنند یا خیر. سوال این است که آیا آنچه آنها تجربه میکنند بازتابی از واقعیت است یا خیر. راس میگوید خیر، و حق با اوست… به شرطی که خداناباوری حقیقت داشته باشد.
بین واقعیت عینی و احساس انتزاعی ایجاد شده توسط «فرایندهای فیزیکی» تفاوت وجود دارد. فردی را در نظر بگیرید که تحت عمل جراحی مغز قرار گرفته است. جراح یک فرآیند فیزیکی را انجام میدهد که باعث میشود بیمار بوی پنیر را تجربه کند. این تجربه واقعا به صورت انتزاعی توسط بیمار تجربه میشود، اما این به این معنا نیست که او حقیقتی عینی در مورد واقعیت را درک میکند. پنیری در کار نیست. این یک توهم است صرف نظر از اینکه او چه احساسی نسبت به آن دارد. بیمار میتواند هر نوع معنای ساختگی را که دوست دارد به تجربه بوی پنیر نسبت دهد، اما آیا واقعی است؟
به همین ترتیب، اگر ما معنا و اخلاق را در نتیجه فرآیندهای فیزیکی تعریف کنیم، به این معنا نیست که واقعا مقیاسی عینی از خیر و شر وجود دارد، یا اینکه یک عمل به طور عینی از نظر اخلاقی مطلوب یا نامطلوب است. این صرفا به این معنی است که مغز ما برای حفظ بقا، ما را وادار به احساس کردن چیزی میکند. ما «بوی» اخلاق را حس میکنیم، اما در واقع اخلاقی در کار نیست.
یا به زن اسکیزوفرنیکی فکر کنید که بی اختیار در ذهن خود سناریوهای توهمی میسازد. آیا جهانی که او از طریق تصورات ابداع شده خود تجربه میکند به اندازه دنیای شخصی که با واقعیت عینی در تعامل است، معنادار است؟ آیا ما نسبت به وضعیت او احساس همدلی و اندوه نمیکنیم؟ آیا ما تفاوت بین معنای عینی و انتزاعی را نمیبینیم و به درستی معنای عینی و انتزاعی او را یک توهم نمیدانیم؟ و با این حال، اگر خداناباوران درست بگویند، و معنا و اخلاق بازتاب یک استاندارد عینی نباشند، بلکه فقط فرآیندهای فیزیکی تجربه شده انتزاعی در ذهن خود ما باشند (که می توانست متفاوت باشد، اگر اتفاقا به گونهای متفاوت تکامل یافته بودیم)، پس «واقعیت» ابداعی ما از معنا و اخلاق، معنای واقعیتر از دنیای زن اسکیزوفرنیک ندارد. صرف نظر از اینکه چه احساسی در موردش داریم.
راس میگوید حتی زمانی که سرانجام با این موضوع روبرو شویم، همچنان به طور اخلاقی عمل خواهیم کرد، زیرا «مهم نیست که چقدر تاملات فلسفی میتوانند نشان دهند که باورها و رفتار شما هیچ مبنای عقلانی ندارد، روانشناسی شما این اطمینان را خواهد داد که شما به زندگی عادی و شاد ادامه میدهید.» آیا این عجیب نیست؟ مهم نیست که چه اتفاقی میافتد، مردم طوری رفتار میکنند که انگار اخلاق و معنا چیزی فراتر از توهم هستند… تقریبا بهگونهای که گویی واقعا چیزی بیشتر از توهم هستند.
کریستینا ادامه میدهد:
نادیده گرفتن صدای [خداناباورها] آسانتر است اگر مردم بتوانند وانمود کنند که ما به درست و غلط اهمیتی نمیدهیم، که فکر میکنیم همه چیز فیزیکی است و بنابراین هیچ چیز مهم نیست، که عشق و شفقت را توهم میبینیم، که هیچ دلیلی برای غم نداریم. اگر مردم بتوانند وانمود کنند که ما کاملا انسان نیستیم، نادیده گرفتن این صداها آسانتر است.
این فقط یک برداشت غلط از برهان خداباوری است. هیچ مسیحی فکر نمیکند یک خداناباور «کاملا انسان نیست». برعکس، آنچه ما خداناباوران را به آن میخوانیم، شناخت واقعی انسانیت خود آنهاست، زیرا این انسانیت بزرگتر از آن چیزی است که در دنیایی کور، بیتوجه، بیمعنا و بدون شخصیت مییابیم که فقط از ماده تشکیل شده است؛ جایی که در مقیاس کلی، افتادن یک درخت غول پیکر به سمت چپ و له کردن اتوبوسی پر از کودکان هیچ تفاوتی با افتادن به سمت راست و له کردن چند نهال ندارد.
چنین دنیایی با تجربه ما مطابقت ندارد. ما میدانیم که خداناباوران و خداباوران هر دو به درستی و نادرستی، عشق و شفقت اهمیت میدهند. پس اکنون باید تصمیم بگیریم: آیا ما فقط در حال فریب خوردن از غرایز بقا هستیم یا واقعیت عینی را درک میکنیم؟
منبع: