این مقاله روشهای مختلف در خصوص ارتباط علم و الهیات را بررسی می کند.
در سال ۱۸۹۶، اندرو دیکسون وایت، رئیس دانشگاه کرنل، کتابی با عنوان “تاریخچه جنگ میان علم و الهیات در مسیحیت” منتشر کرد. تحت تأثیر قلم وایت، استعاره «جنگ» برای توصیف روابط بین علم و ایمان مسیحی در نیمه اول قرن بیستم بسیار گسترده شد. دیدگاه غالب فرهنگی در غرب (حتی در میان مسیحیان) این بود که علم و مسیحیت در جستجوی حقیقتی واحد نیستند، بلکه دشمن یکدیگر هستند.
اجازه بدهید بیشتر توضیح دهیم؛ چندین سال پیش با یکی از فیلسوفان علم در دانشگاه سایمون فریزر در ونکوور، کانادا، مناظرهای تحت عنوان “آیا ارتباطی میان علم و دین نیست؟” داشتم .وقتی به محوطه دانشگاه رفتم، دیدم که دانشجویان مسیحی حامی مناظره با بنرها و پوسترهای بزرگی که عبارت «علم در مقابل مسیحیت» بر آنها نقش بسته بود، درحال تبلیغ مناظره بودند. دانشجویان همان طرز تفکر ستیزهجویانهای که اندرو دیکسون وایت بیش از صد سال پیش مطرح کرده بود را در پیش گرفته بودند.
اما آنچه در نیمه دوم قرن بیستم رخ داد این بود که تاریخشناسان و فیلسوفان علم دریافتند که تاریخ فرضی این چنین نزاعی افسانهای بیش نیست. همانطور که تاکستون و پیرسی در کتاب اخیر خود به نام جان علم اشاره می کنند، طی دوره بیش از ۳۰۰ سالهای ( دهه ۱۵۰۰ و اواخر دهه ۱۸۰۰ ) که علم مدرن ظهور کرد رابطه بین علم و دین را می توان به بهترین وجه به عنوان یک اتحاد توصیف کرد. تا اواخر قرن نوزدهم، دانشمندان غالبا ایمانداران مسیحی بودند که هیچ تعارضی بین علم و ایمان خود نمیدیدند – افرادی مانند کپلر، بویل، ماکسول، فارادی، کلوین و دیگران. اندیشه منازعه بین علم و دین اولین بار حدوداً اواخر قرن نوزدهم بوجود آمد که با دقت توسط متفکران سکولار که هدفشان تضعیف سلطه فرهنگی مسیحیت در غرب و جایگزینی آن با طبیعتگرایی بود، پرورش یافت. هیچچیز خارج از طبیعت واقعی نیست و تنها راه کشف حقیقت از طریق علم است. آنها در پیشبرد تفکر خود به طرز چشمگیری موفق بودند. اما فیلسوفان علم در نیمه دوم قرن بیستم دریافتهاند که ایده منازعه میان علم و الهیات بیش از حد معمول سادهلوحانه به نظر میرسد. کتاب وایت اکنون چیزی شبیه یک لطیفه مسخره، یک پروپاگاندای یک طرفه و تحریف شده مینماید.
امروزه عدهای از یک طرف اذعان دارند که نباید علم و دین را دشمن تلقی کرد و از طرفی هم گمان نمیبرند که بتوان آنها را دوست یکدیگر پنداشت. آنها معتقدند که علم و دین بیارتباط با هم هستند و دو حوزه بدون فصل مشترک را نشان میدهند. گاهی اوقات شعارهایی مانند “علم با حقایق سروکار دارد و دین با ایمان” را میشنوید. اما اینها فقط نمایشی شرمآور از علم و دین است. همانطور که علم جهان را تفحص میکند، با مسائل و سؤالاتی مواجه میشود که ماهیت فلسفی دارند و بنابراین نمیتوان آنها را از نقطهنظر علمی تحلیل کرد، اما با دیدگاه الهیاتی میتوانند تبیین شوند. نتیجتاً این که دین هیچ نظر درستی درباره جهان ندارد، کاملا نادرست است. ادیان جهان در مورد منشأ و ماهیت جهان و بشریت ادعاهای گوناگون و متضادی دارند که همه آنها نمیتوانند درست باشند. بنابراین علم و دین مانند دو دایره هستند که همدیگر را قطع میکنند و تا حدی همپوشانی دارند. در منطقه تقاطع است که گفتگو میان علم و دین شکل میگیرد.
طی 25 سال گذشته، گفتگوی بین علم و الهیات در آمریکای شمالی و اروپا شکل گرفته است. پی تی لندسبرگ، فیزیکدان برجسته بریتانیایی، پیش از کنفرانسی در مورد تاریخ و فلسفه ترمودینامیک، در یک سخنرانی ناگهان شروع به کاوش در مفاهیم الهیاتی نظریه علمی مورد بحث خود کرد. او گفت: “به نظر میرسد صحبت در مورد پیامدهای علم برای الهیات در یک جلسه علمی، یک تابوشکنی باشد. کسانی که اینگونه میاندیشند قدیمی فکر میکنند. در طول ۱۵ سال گذشته این تابو شکسته است و من با صحبت از تعامل علم و الهیات در واقع در جهت موافق جریان حرکت میکنم.”
انجمنهای متعددی برای ترویج این گفتوگو شکل گرفتهاند، از جمله انجمنی در اروپا به نام مطالعات علم و الهیات، انجمن علم و دین، مرکز الهیات و علوم طبیعی برکلی و غیره. به ویژه کنفرانسهایی که با حمایت مرکز برکلی و رصدخانه واتیکان برگزار شدند و در آن دانشمندان برجستهای مانند استیون هاوکینگ و پل دیویس پیامدهای علم برای الهیات را با الهیاتدانان برجستهای مانند جان پولکینگ هورن و ولفهارت پاننبرگ بررسی کردند. نه تنها مجلات تخصصی مانند Zygon و Perspectives on Science and Christian Faith به گفتگوی بین علم و دین، اختصاص داده شده بلکه مهمتر از آن، مجلات سکولار مانند Nature و British Journal for the Philosophy of Science نیز مقالاتی در این زمینه منتشر کردهاند. بنیاد تمپلتون جایزه میلیون دلاری تمپلتون را در زمینه علم و دین به متفکران برجستهای مانند پل دیویس، جان پولکینگهورن و جورج الیس، به خاطر آثارشان درباره علم و دین اعطا کرده است. گفتگوی بین علم و الهیات در عصر ما به قدری حائز اهمیت است که هم دانشگاه کمبریج و هم دانشگاه آکسفورد برای این مهم کرسیهایی قائل شدهاند.
قصد من از بیان همه اینها نشان دادن یک نکته است. افرادی که فکر میکنند علم و دین به یکدیگر بیربط هستند باید بدانند که خورشید از پس ابرها بیرون آمده است و من به جرات میگویم که دیگر کمترین امیدی بر رنگ و لعاب زدن دوباره به این منازعات وجود دارد. بدیهی است که علم و دین منافع متقابل و مشترکات مهمی با هم دارند و کسانی که این را نمیپسندند میتوانند در گفتگو شرکت نکنند، اما این مساله وقفهای در گفتگو ایجاد نمیکند و دال بر بیمعنی بودن آن نیست.
پس بیایید با هم راههایی را که علم و دین متحدا در جستجوی حقیقت میپیمایند، بررسی کنیم. در این مقاله به بررسی شش مسیر مشترک و مرتبط میان علم و دین میپردازم و به این منظور از متداول ترین آنها شروع میکنم و در ادامه به موارد خاصتر اشاره خواهم کرد.
علم برای بشر یک مقوله فطری نیست. همانطور که نویسنده علمی لورن آیزلی تاکید کرده است، علم “یک نهاد فرهنگی من درآوردی” است که برای شکوفا شدن به “خاکی عالی” نیاز دارد. اگرچه در میان یونانیان و چینیهای باستان درخششهای علمی به ظهور رسیده است، ولی علم مدرن ثمره تمدن اروپایی است. چرا چنین است؟ این به خاطر مشارکت بینظیر ایمان مسیحی در فرهنگ غرب است. همانطور که آیزلی بیان میکند، «این جهان مسیحی بود که سرانجام به شیوهای واضح روش تجربی علم را بنیان نهاد». بر خلاف ادیان همهخداباور یا زندهانگار، مسیحیت جهان را دارای الوهیت یا محل سکونت ارواح نمیداند، بلکه آن را محصول طبیعی خالقی متعالی میداند که جهان را طراحی کرده و به وجود آورده است. بنابراین، جهان جایی است که درهای آن برای جستجوگری و اکتشاف باز است.
بعلاوه، کل فعالیت علمی مبتنی بر فرضیات خاصی است که نمیتوان آنها را از نظر علمی اثبات کرد، اما جهانبینی مسیحی از آنها حمایت میکند. برای مثال: قوانین منطق، ماهیت نظم دنیا، قابل اعتماد بودن ادراک ما از شناخت جهان و عینیت ارزشهای اخلاقی مورد استفاده در علم. می خواهم بر این نکته تأکید کنم که هرچند این فرضیات را نمیتوان از نظر علمی اثبات کرد با این حال علم بدون این مفروضات حتی نمیتواند وجود داشته باشد. جالب است بدانید این مفروضات فلسفی جزئی از جهانبینی مسیحی هستند. بنابراین، دین از این جهت با علم مرتبط است که میتواند بستری ادراکی برای حرکت علم مهیا کند. بعلاوه، مسیحیت در طول تاریخ بستری ادراکی برای علم مدرن فراهم کرده تا بتواند در آن تولد یافته و رشد کند.
وقتی ادیان ادعاهایی من باب جهان طبیعی مطرح میکنند پا به قلمروهای علمی میگذارند و متقابلا تحقیقات علمی میتواند پیشبینیهای اعلام شده توسط ادیان را تأیید یا ابطال کنند. بیایید به چند مثال توجه کنیم.
اول، نمونههایی از جعلی بودن ادعاها. چند مثال این موضوع را بیشتر مشخص میکند. دیدگاه ادیان یونانی و هندی باستان مبنی بر اینکه آسمان بر شانههای اطلس یا جهان بر پشت لاکپشتی بزرگ قرار دارد به راحتی به عنوان ادعایی جعلی شناسایی میشود. اما نمونههای دقیقتری هم موجود هستند.
یکی از بارزترین مثالهایی که رسوایی در پی داشته، محکومیت گالیله توسط کلیسای قرون وسطا به دلیل باور مخالف مبنی بر چرخش زمین به دور خورشید بوده است. بر اساس تفسیر نادرست از برخی آیات کتابمقدس مثل مزمور ۹۳ : ۱ «جهان مستحکم است و جنبش نخواهد خورد.»، متکلمان قرون وسطی حرکت زمین را رد کردند. شواهد علمی در نهایت این فرضیه را اشتباه خواند و کلیسا سرانجام با تأخیر به اشتباه خود اعتراف کرد.
نمونه جالب دیگری از ابطال دیدگاه دینی توسط علم، ادعای چندین مذهب شرقی مانند تائوئیسم (فلسفه تائو) و برخی نمونههای خاص هندوئیسم است که جهان الهی و در نتیجه ابدی است. مکشوفات این عصر در خصوص انبساط جهان حاکی از این است که جدای ابدی بودن، همه ماده و انرژی، حتی خود فضا و زمان فیزیکی، در لحظهای در گذشته به وجود آمدهاند که قبل از آن هیچچیزی وجود نداشته است. همانطور که استیون هاوکینگ در کتاب ماهیت فضا و زمان در سال ۱۹۹۶ میگوید، «اکنون تقریباً همه معتقدند که جهان و خود زمان، آغازی در مهبانگ داشته اند.» اما اگر جهان در مهبانگ به وجود آمده باشد، پس از نظر زمانی محدود و امکان وجودش مشروط است و بنابراین بر خلاف ادعای ادیان همه خدا باور نه ازلی است نه الهی.
از طرف دیگر، علم میتواند ادعاهای دینی را تأیید هم بکند. به عنوان مثال، یکی از آموزههای اصلی ایمان یهودی- مسیحی این است که خدا جهان را از هیچ و در زمانی محدود شده در گذشته خلق کرده است. کتابمقدس با این کلمات آغاز میشود: “در ابتدا خدا آسمان ها و زمین را آفرید” (پیدایش ۱ : ۱). بنابراین کتابمقدس به ما میگوید که جهان آغازی داشته است. این آموزه هم توسط فلسفه یونان باستان و هم خداناباوری معاصر، از جمله مادیگرایی دیالکتیکی ، رد شد. سپس در سال ۱۹۲۹ با کشف انبساط جهان، این نظر الاهیاتی به طور چشمگیری تأیید شد. فیزیکدانان جان بارو و فرانک تیپلر که در باب آغاز جهان صحبت میکنند، توضیح میدهند که: «در این تکینگی، فضا و زمان به وجود آمدند. به معنای واقعی کلمه هیچچیز قبل از تکینگی وجود نداشته است، بنابراین، اگر جهان از چنین تکینگی سرچشمه گرفته باشد، ما واقعاً یک آفرینش creation ex nihilo (آفرینش از هیچ) داریم.» علیرغم همه انتظارات، علم این پیشبینی دینی را تأیید کرده است. رابرت جاسترو، رئیس انستیتوی مطالعات فضایی گودارد ناسا، مساله را اینگونه به تصویر میکشد:
[دانشمند] از کوههای جهل بالا رفته است و در آستانه فتح بلندترین قله است. در حالی که خود را روی آخرین صخره میکشد، گروهی از الهیدانانی که قرنهاست آنجا نشستهاند به استقبال او میروند.
دومین تأیید علمی یک باور دینی، ادعای ادیان بزرگ توحیدی است که جهان را محصول طراحی هوشمند میدانند. دانشمندان در ابتدا تصور میکردند که شرایط اولیه جهان هر آنچه که بوده، در نهایت جهان اشکال پیچیده حیاتی را که امروزه میبینیم، فرگشت داده است. اما طی چهل سال گذشته، دانشمندان از کشف اینکه تعادل شرایط اولیه حاصل از مهبانگ تا چه اندازه میبایست پیچیده و حساس بوده باشد تا جهان اجازه پیدایش و تکامل حیات هوشمند در کیهان را بدهد، شگفتزده شدهاند. اکتشافات در زمینههای مختلف فیزیک و اخترفیزیک، کیهانشناسی کلاسیک، مکانیک کوانتومی و بیوشیمی بارها نشان دادهاند که وجود حیات هوشمند وابسته به توازن دقیق بین ثابتها و کمیتهای فیزیکی است. اگر هر یک از این مقادیر اندکی تغییر میکرد، تعادل از بین میرفت و حیاتی ایجاد نمیشد. در واقع، به نظر میرسد که جهان از لحظه پیدایش به منظور شکلگیری حیاتی هوشمند، به طور شگفتآوری دقیق تنظیم شده است. ما اکنون میدانیم که وجود جهانهایی که مانع ایجاد حیات هستند بسیار محتملتر از جهانی است که فرصت وجود حیات در آن یافت میشود. این احتمال چقدر بیشتر است؟
پاسخ این است که احتمال اینکه جهان اجازه وجود حیات بدهد به اندازهای ناچیز است که غیرقابل درک و غیرقابل محاسبه است. به عنوان مثال، استیون هاوکینگ تخمین زده است که اگر سرعت انبساط جهان یک ثانیه پس از مهبانگ حتی به اندازه یک قسمت در صد هزار میلیون میلیونیوم کمتر بود، جهان دوباره به شکل یک گلوله آتشین از هم میپاشید. آقای دیویس (P. C. W. Davies) محاسبه کرده است که احتمال مناسب بودن شرایط اولیه برای تشکیل ستارههای بعدی (که بدون آنها سیارات نمیتوانستند وجود داشته باشند) در بهترین حالت یک با هزار میلیارد میلیارد صفر قبل از آن است. او همچنین تخمین میزند که تغییر در نیروی گرانش تنها به میزان یک به ۱۰۱۰۰، میتواند از وجود جهانی که اجازه حیات دارد ممانعت کند. تعدادی از این کمیتها و ثابتها در مهبانگ وجود دارند که اگر جهان بخواهد شرایط حیات را ایجاد کند، باید به شکلی دقیق تنظیم شوند. بنابراین ضرایب نامحتمل در نامحتمل ضرب میشود تا جایی که ذهن ما حول اعداد غیرقابل درک بچرخد.
هیچ دلیل فیزیکی وجود ندارد که چرا این ثابتها و کمیتها باید دارای مقادیری باشند که هستند. پل دیویس، فیزیکدان سابقاً ندانمگرا ، میگوید: «از طریق کار علمیام بیشتر و بیشتر به این باور رسیدهام که جهان فیزیکی با نبوغی چنان شگفتانگیز کنار هم قرار گرفته که نمیتوانم آن را صرفاً به عنوان یک واقعیت بیخرد بپذیرم». به طور مشابه، فرد هویل اظهار میکند: “تفسیر عاقلانه ساده از حقایق نشان می دهد که یک نابغه با فیزیک بازی کرده است.”
کشف ما از تنظیم دقیق مهبانگ برای زندگی هوشمند مانند کسی است که در بیابان گبی میچرخد و در حالی که یک تپه شنی را دور میزند، ناگهان با آسمان خراشی به اندازه ساختمان امپایر استیت ( The Empire State Building) روبرو میشود. ما به راحتی این نظریه که چنین ساختمانی به صورت اتفاقی آنجا بنا شده است را دیوانگی پنداشته و رد میکنیم. و به همان اندازه این نظر احمقانه خواهد بود که فکر کنیم چیدمان تصادفی ذرات شن در آن مکان غیر ممکن است و بنابراین هیچ توضیحی هم وجود ندارد.
چرا اینگونه است؟ زیرا وجود آسمانخراش، پیچیدگیای دارد که در چیدمان تصادفی شنها یافت نمیشود. اما چرا باید پیچیدگی آسمان خراش ما را شوکه کند؟ جان لزلی میگوید به دلیل اینکه پیچیدگی آسمانخراش به قدری واضح است که با چیدمان تصادفی دانههای شن توجیه نمیشود، و این یعنی طراحی هوشمندی در کار است. به همین ترتیب، لزلی نتیجهگیری میکند، تنظیم دقیق شرایط اولیه جهان با هدف وجود حیات به تفسیری آشکار از طراحی هوشمند اشاره دارد. بنابراین علم میتواند ادعاهای دین را هم ابطال و هم تأیید کند.
علم عطش سیریناپذیری برای تفسیر دارد. اما در نهایت علم به محدودیت توانایی خود در تفسیر پی میبرد. به عنوان مثال، علم در توضیح اینکه چرا چیزهای مختلف در جهان وجود دارند، در نهایت با این سؤال مواجه میشود که چرا خود جهان وجود دارد. توجه داشته باشید که لازم نیست این سوال فقط در خصوص مبداء زمانی جهان باشد. حتی اگر فضا-زمان ازلی و ابدی باشد، باز هم ممکن است بپرسیم چرا فضا-زمان وجود دارد. فیزیکدان دیوید پارک میگوید: این پرسش که چرا فضا- زمان وجود دارد یک سوال علمی خوب است اما هیچکس نمیداند که چطور باید به این پرسش پاسخ داد.
الهیات میتواند در این بخش کمک کند. خداباوران سنتی، خدا را واجبالوجود میدانند که عدم وجودش غیرممکن است، او خالق جهانِ وابسته به مکان و زمان است. بنابراین، شخصی که به خدا ایمان دارد، منابع لازم جهت رفع تشنگی علم برای این توضیح نهایی را داراست.
ما میتوانیم این استدلال را در قالب یک برهان ساده ارائه کنیم:
۱. هر آنچه که وجود دارد، تبیین وجود خود را داراست (یا در ضرورت ذات خودش یا در علتی بیرون از خودش).
۲. اگر جهان هستی توضیحی برای وجود خود دارد، آن توضیح خداست.
۳. جهان هستی وجود دارد.
۴. پس تبیین وجود عالم، خداست.
لارنس اسکلار، فیلسوف برجسته علم، گفته است: «پذیرش یک نظریه علمی به جای نظریهای دیگر، حتی در موارد بسیار حیاتی، گاهاً همان قدر که بر دادههای بسیار متکی است به پیشفرض های فلسفی هم وابسته است.” به طور خاص در مواردی که دو نظریه متضاد از نظر تجربی معادل هستند و نمیتوان بر اساس شواهد بین آنها تصمیم گرفت، پای نظریات متافیزیکی، از جمله دغدغههای دینی، به میان میآید.
یک مثال فوقالعاده نظریه نسبیت خاص است. دو راه برای تفسیر هسته ریاضی نسبیت خاص وجود دارد. به تعبیر انیشتین، «حال» مطلق در جهان وجود ندارد. بلکه آنچه “حال” هست نسبت به ناظران مختلف در حرکت است. اگر من و شما نسبت به هم در حرکت هستیم، پس آنچه برای من “حال” است، برای شما “حال” نیست. اما بر اساس تعبیر آقای لورنتز، “حال” مطلق در جهان وجود دارد و ما فقط نمیتوانیم مطمئن باشیم که کدام رویداد در جهان در حال حاضر اتفاق میافتد زیرا حرکت بر ابزار اندازهگیری ما تأثیر میگذارد. ساعتهای متحرک کندتر کار میکنند و معیارهای اندازهگیری حرکت قراردادی هستند.
تفاسیر انیشتینی و لورنتزی از نظر تجربی معادل هستند. هیچ آزمایشی برای قضاوت صحت و سقم آنها وجود ندارد. اما من میخواهم استدلال کنم که اگر خدا وجود دارد، پس حق با لورنتز است. برهان من این است:
۱. اگر خدا وجود دارد، پس خدا در زمان است.
این درست است زیرا خداوند واقعاً به عنوان علتالعلل با جهان در ارتباط است. اما علت یک معلول زمانی باید قبل یا همزمان با آن معلول وجود داشته باشد. پس خدا باید در زمان باشد.
۲. اگر خدا در زمان است، پس ناظری برتر وجود دارد.
از آنجا که خداوند ماورای جهان است و علت وجود همه چیز در جهان است، دیدگاه او به جهان، دیدگاهی حقیقی است.
۳. اگر ناظری برتر وجود داشته باشد، “حال” مطلق وجود دارد.
از آنجایی که خدا یک ناظر برتر است، «حال» او دارای برتری است. بنابراین، همان طور که لورنتز ادعا کرد، “حال” مطلق وجود دارد.
در واقع این نتیجهگیری بسیار شگفتآوری است. اما من کاملاً متقاعد شدهام که اگر خدا وجود داشته باشد، پس نظریه لورنتزی به جای نظریه نسبیت انیشتینی درست است. دشوار است تصور کنیم که چگونه ارتباطی بالاتر از این، یعنی نشان دادن اینکه یک نظریه نادرست و دیگری درست است، میتواند بین دین و علم وجود داشته باشد.
یکی از ارکان نگاه علمی معاصر به جهان، فرگشت پیچیدگی زیستی از اشکال اولیه حیات است. متأسفانه به نظر میرسد پیوند نئوداروینی حال حاضر به طور آشکار در تبیین افزایش تدریجی پیچیدگی حیات ناقص است. در وهله اول، مکانیسمهای جهش تصادفی و انتخاب طبیعی نظریه نئوداروینی، بسیار کند عمل میکنند و قادر به ایجاد حیاتی حساس و بدون نیاز به پشتیبان نیستند. بارو و تیپلر در اصل آنتروپیک کیهانشناسی خود، ده مرحله را در تکامل هوموسیپینس (homo sapiens) ذکر میکنند که شامل مراحلی مانند توسعه کد ژنتیکی مبتنی بر DNA، منشاء میتوکندری، منشاء فتوسنتز، توسعه تنفس هوازی و غیره است. هر یک از آنها آنقدر غیرمحتمل است که قبل از وقوع، خورشید دیگر ستاره مدار اصلی نبوده و زمین را میسوزاند. آنها اینگونه گزارش میدهند که «اجماعی عمومی در میان فرگشتگرایان برقرار است که فرگشت حیات هوشمند، به لحاظ توانایی پردازش اطلاعات در انسان خردمند، بقدری نامحتمل است که بعید به نظر میرسد در هیچ سیاره قابل مشاهده دیگری در کائنات رخ داده باشد.” اگر چنین باشد، پس جدای از تعهد به طبیعتگرایی، نباید از اینکه چرا بطور تصادفی در این سیاره فرگشت یافتهایم تعجب کنیم؟ ثانیا، جهش تصادفی و انتخاب طبیعی در محاسبه منشأ سیستمهای پیچیده تقلیلناپذیر دچار مشکل میشوند. مایکل بیهی، میکروبیولوژیست، در کتاب اخیر خود به نام جعبه سیاه داروین توضیح میدهد که سیستمهای سلولی خاصی مانند سیستم تاژک یا انتقال پروتئین مانند ماشینهای میکروسکوپی فوقالعاده پیچیدهای هستند که اگر هر قسمتی وجود نداشته باشند اصلاً قادر به کار نیستند. هیچ درکی در پیوند نئوداروینی وجود ندارد که چگونه چنین سیستمهای پیچیده تقلیلناپذیری میتوانند با جهش تصادفی و انتخاب طبیعی فرگشت یابند. با احترام به آنها نظریه فرگشت کنونی هیچ توانی برای تبیین ندارد. به عقیده بیهی، با این وجود، یک توضیحی آشنا برای پیچیدگی غیرقابل تقلیل وجود دارد، توضیحی که در سایر زمینهها بدون تردید از آن استفاده میکنیم: طراحی هوشمند. او اینطور نتیجهگیری میکند: «حیات روی زمین در ابتدایی ترین سطح و ابتدایی ترین اجزای آن، محصول فعالیت هوشمندانه است.» فرگشت تدریجی پیچیدگی حیات، نه فقط به تنهایی با مکانیسمهای کور بلکه با وجود یک علت هوشمند در پشت این فرآیند، بهتر تبیین میشود. بنابراین، خداباور منابعی برای توضیح در اختیار دارد که طبیعتگرا فاقد آن است.
توماس آکویناس، الهیدان قرون وسطایی، همیشه در همه براهین خود در باب اثبات وجود خدا، ازلی بودن جهان را مفروض میگرفت، چرا که مفروض گرفتن جهانی که شروع به بودن کرده است، همه چیز را برای خداباوران آسان میکرد. او گفت: «واضح است برای آغاز جهان و مبدا حرکت باید علتی وجود داشته باشد» (Summa contra gentiles 1. 13. 30).
بعلاوه ، هیچ راه تجربی برای اثبات آغاز جهان در قرون وسطی وجود نداشت. اما به نظر میرسد که کاربرد نظریه نسبیت عام در کیهانشناسی و کشف انبساط جهان در قرن معاصر همان مقدمهای است که در دست فیلسوف الهیدان قرار گرفته که جای آن در یکی از براهین فوقالعاده برای اثبات وجود خدا خالی بود. حالا او می تواند اینطور استدلال کند:
۱. هر چیزی که شروع به وجود میکند علتی دارد.
۲. جهان شروع به وجود کرده است.
۳. پس جهان علتی دارد.
مقدمه (۲) گزارهای است که از لحاظ اعتقادی بیطرفانه است و تقریباً در همه کتب با موضوع نجوم و اخترفیزیک یافت میشود. با این وجود، خداناباور را در موقعیتی بسیار ناخوشایند قرار میدهد. همانطور که آنتونی کنی از دانشگاه آکسفورد تایید میکند: “یک طرفدار نظریه مهبانگ، حتی اگر خداناباور باشد، باید باور داشته باشد که . . . جهان از هیچ و بوسیله هیچ پدید آمده است.»
اما مطمئناً این امر از نظر متافیزیکی غیرممکن است. از هیچ چیزی بوجود نمیآید. پس چرا اساسا به جای هیچ، جهانی وجود دارد؟ اینکه باید علتی وجود داشته باشد که جهان را به وجود آورده است، قابل پذیرش است. طبیعتا، به عنوان علتِ مکان و زمان، این علت باید وجودی بیعلت، تغییر ناپذیر، بیزمان و غیر مادی و دارای قدرتی غیرقابل تصور باشد که بتواند جهان را خلق کرده باشد. علاوه بر این، این استدلال را دارم که باید شخصوار نیز باشد. زیرا در غیر این صورت چگونه یک علت لازمان میتواند معلولی وابسته به زمان مانند جهان ایجاد کند؟ اگر این علت مجموعهای از شرایط لازم و کافی و نیز غیرشخصوار میبود، آنگاه علت هرگز بدون معلول نمیتوانست وجود داشته باشد. اگر علت ازلی وجود داشته باشد، معلول نیز ازلی خواهد بود. تنها راهی که علت لازمان باشد و معلولی وابسته به زمان شروع به بودن کند این است که علت یک عامل شخصوار باشد که آزادانه انتخاب میکند تا بدون هیچ شرایط مشخصی، یک معلول را در زمان ایجاد کند. بنابراین، ما نه تنها به یک علت متعالی برای جهان، بلکه به یک خالق شخصوار برای آن دست یافتهایم.
اینها صرفاً باوری سادهلوحانه و منتج شده از این عبارت نیست که “علم ثابت میکند خدایی وجود دارد.” با این وجود میتوان گفت که علم میتواند درستی یک مقدمه در برهان را برای استنتاج مهم دینی ثابت کند.
به طور خلاصه، ما شش روش مختلف که ارتباط میان علم و دین را آشکار میکرد، بررسی کردیم:
۱. دین بستری ادراکی فراهم میسازد که علم میتواند در آن شکوفا شود.
۲. علم میتواند ادعاهای دین را هم ابطال و هم تأیید کند.
۳. علم با مسائل متافیزیکی مواجه میشود که دین میتواند به حل آنها کمک کند.
۴. دین میتواند به قضاوت در خصوص درستی یا نادرستی بین نظریههای علمی کمک کند.
۵. دین میتواند قدرت توضیح علم را افزایش دهد.
۶. در یک برهان، علم میتواند مقدماتی برای استنتاج مهم دینی ایجاد کند.
بنابراین، نهایتا دیدیم که نه تنها نباید علم و دین را به عنوان دشمن یا مقولههایی غیرمرتبط تصور کرد بلکه روشهایی را بررسی کردیم که بواسطه آنها دریافتیم تعاملی موثر بین آنها برقرار است و به همین دلیل است که هرروزه گفتگو میان این دو حوزه در حال رونق است.
نوشته : ویلیام لین کرگ
منابع
[1] Loren Eiseley, “Francis Bacon,” in The Horizon Book of Makers of Modern Thought (New York:
American Heritage Publishing, 1972), pp. 95-96.
[2] Loren Eiseley, Darwin’s Century (Garden City, N. Y.: Doubleday, 1958), p. 62. I am indebted for
the Eiseley references to Nancy Pearcy and Charles Thaxton, The Soul of Science (Wheaton, Ill.:
Crossway Books, 1994).
[3] Stephen Hawking and Roger Penrose, The Nature of Space and Time, The Isaac Newton
Institute Series of Lectures (Princeton, N. J.: Princeton University Press, 1996), p. 20.
[4] John Barrow and Frank Tipler, The Anthropic Cosmological Principle (Oxford: Clarendon Press,
1986), p. 442.
[5] Robert Jastrow, God and the Astronomers (New York: W. W. Norton, 1978), p. 116.
[6] Stephen W. Hawking, A Brief History of Time (New York: Bantam Books, 1988), p. 123.
[7] P. C. W. Davies, Other Worlds (London: Dent, 1980), pp. 160-61, 168-69.
[8] P. C. W. Davies, “The Anthropic Principle,” in Particle and Nuclear Physics 10 (1983): 28.
[9] Paul Davies, The Mind of God (New York: Simon & Schuster: 1992), p. 16.
[10] Fred Hoyle, “The Universe: Past and Present Reflections,” Engineering and
Science (November, 1981), p.12.
[11] John Leslie, Universes (London: Routledge, 1989), pp. 10, 121.
[12] David Park, The Image of Eternity (Amherst: University of Massachusetts Press, 1980), p. 84.
[13] Lawrence Sklar, Space, Time, and Spacetime (Berkeley: University of California Press, 1976),417.
[14] Actually, this statement bears qualification; for as a result of the Aspect experiments verifying
the predictions of quantum mechanics with respect to Bell’s Theorem, we now have substantial
empirical grounds for affirming relations of absolute simultaneity between distant events, thus
vindicating the Lorentzian interpretation.
[15] Barrow and Tipler, Anthropic Cosmological Principle, pp. 561-65.I
[16] Ibid., p. 133.
[17] Michael J. Behe, Darwin’s Black Box (New York: Free Press, 1996).
[18] Ibid., p. 193.
[19] Anthony Kenny, The Five Ways: St. Thomas Aquinas Proofs of God’s Existence (New York:
Schocken Books, 1969), p. 66.